هایک : چرا محافظه کار نیستم (2)
به نقل از همشهری آنلاین
http://hamshahrionline.ir/details/9228
4- پیشتر به اختلافات بین محافظهکاری و لیبرالیسم در عرصه کاملاً فکری اشاره کردم، اما باید در اینجا دوباره به این موضوع برگردم چون نگرش خاص محافظهکاری در اینجا نه تنها نقطه ضعف جدی آن به شمار میآید، بلکه در هر آرمانی نیز که خود را متحد محافظهکاری قلمداد کند، صدمه وارد میآورد. محافظهکاران به طور غریزی احساس میکنند که بیش از هرچیز، این افکار است که باعث تغییر میشوند.
اما محافظهکاری از افکار جدید به این دلیل میهراسد که دارای هیچگونه اصول ممیزهای نیست که از طریق آنها با این افکار مقابله کند؛ و نیز به واسطه عدم اعتماد به نظریه و فقدان تخیل در ارتباط با هر چیزی، تجربهای که کارآییاش را قبلاً به ثبوت رسانده خود را از سلاحهای مورد نیاز در جنگ افکار محروم میسازد. محافظهکاری برخلاف لیبرالیسم که به قدرت دامنهدار افکار معتقد است، توسط مجموعهای از افکار و ایدهها مقید گردیده که در یک زمان مشخص به ارث رسیدهاند.
از آنجا که محافظهکاری واقعاً استدلال اعتقادی ندارد، آخرین تیر ترکش آن معمولاً ادعای داشتن شعور برتر براساس برخی خصوصیات برتر و خودپسندانه است. این تفاوت بیش از همه در نگرشهای مختلفی آشکار میشود که این دو سنت فکری نسبت به پیشرفت دانش دارند.
گرچه لیبرالها مطمئناً هر تغییری را پیشرفت به حساب نمیآورند، اما پیشرفت دانش را از جمله اهداف کوشش بشری میدانندو انتظار دارند که با پیشرفت دانش، مسائل و مشکلاتی را که امید به حل آنها داریم، رفع کنیم. لیبرالها بدون ترجیح دادن چیزهای نو صرفاً به دلیل نو بودن آنها، از این امر آگاهند که این در جوهره دستاوردهای بشری است که چیزهای نو تولید شوند؛ همچنین آنان ملزم به کنار آمدن با دانش جدید هستند، چه آثار فوری آن را دوست داشته باشند و چه از آنها خوششان نیاید.
شخصاً دریافتهام که پر ایرادترین ویژگی نگرش محافظهکارانه تمایل آن به رد دانش جدید است به این دلیل که برخی از پیامدهای آن را نمیپسندد. من این حقیقت را انکار نمیکنم که دانشمندان همانند دیگران تسلیم مدروز میشوند و ما دلایل زیادی داریم که برای پذیرش نتیجهگیریهایی که از آخرین نظریههایشان به عمل میآورند، محتاط باشیم.
اما دلایل اکراه ما خود باید عقلانی باشد و از حسرت ما در این خصوص که نظریههای جدید، عقاید و نظرات گرامی داشته شده ما را برهم میریزند، مصون باقی بمانند. من در مورد کسانی که برای مثال مخالف نظریه تکامل و یا آنچه تبیین «مکانیکی» پدیدههای حیات به این دلیل هستند که آنها پیامدهای اخلاقی نامناسبی دارند، چندان شکیبایی از خود نشان نمیدهم، که در مورد کسانی که این افکار را آنقدر بیربط و بیاعتنا به مقدسات میدانند که اصلاً آنها را نادیده میگیرند، حتی ناشکیباتر هستم.
محافظهکاران با طفره رفتن از مواجهه با واقعیات تنها موضع خود را تضعیف میکنند. اغلب اوقات، نتیجهگیریهایی که خردگرایان از بینشهای عملی جدید به عمل میآورند اصلاً پیامدهای طبیعی بینشهای مزبور نیستند؛ بلکه تنها با مشارکت فعالانه در خصوص اندیشهورزی درباره پیامدهای اکتشافات جدید است که میتوان فهمید آیا آنها در تصویری که ما از جهان داریم میگنجند یا خیر و اگر میگنجند، چگونه میگنجند.
در صورتی که اعتقادات اخلاقی ما واقعاً وابسته به فرضیاتی از کار در بیایند که نادرستیشان اثبات شده باشد، آنگاه دفاع از آنها با امتناع از پذیرش واقعیات به سختی میتواند امری اخلاقی باشد.
آنچه نامرتبط با عدم اعتقاد محافظهکاران به چیزهای جدید و ناآشنا است، دشمنی آنان با بینالمللیگرایی و گرایش آنان به پذیرش ملیگرایی افراطی است. در اینجا شاهد یکی دیگر از نقاط ضعف محافظهکاری در جنگ افکار هستیم. این امر تغییری در این واقعیت به وجود نمیآورد که افکاری که تمدن ما را تغییر میدهند هیچ مرزی نمیشناسند.
اما امتناع از آشنایی با افکار جدید به منزله محروم ساختن خود از قدرت مقابله موثر با آنها به هنگام ضرورت است. رشد افکار فرآیندی بینالمللی است و تنها کسانی که مشارکت کامل در بحث دارند قادر به اعمال نفوذ قابل ملاحظهای خواهند بود. این استدلال که یک تفکر غیرآمریکایی یا غیرآلمانی است، صحیح نیست؛ همچنین گفتن اینکه آرمانی غلط و خبیث به این دلیل که توسط یک هموطن ارائه شده بهتر است، استدلالی درست نمیباشد.
مطالب بسیار بیشتری میتوان درباره ارتباط نزدیک بین محافظهکاری و ملیگرایی به زبان آورد، اما من دیگر بیش از این به آن نمی پردازم تا مبادا احساس شود موضع شخصی من باعث میشود دیگر نتوانم با هر شکل از ملیگرایی همدردی کنم.
فقط این نکته را اضافه میکنم که این تعصبات ملیگرایانه است که غالباً پلی بین محافظهکاری و جمعگرایی ایجاد میکنند: اگر ما به صنعت یا منابع «ما» بیندیشیم تنها یک گام کوتاه با این در خواست فاصله داریم که داراییهای ملی باید به سمت منافع ملی سوق داده شوند. اما از این لحاظ لیبرالیسم قارهای که از انقلاب فرانسه ناشی شده اندکی بهتر از محافظهکاری است.
لازم به گفتن نیست که این نوع ملیگرایی چیزی بسیار متفاوت از وطنپرستی است و نفرت از ملیگرایی کاملاً با وابستگی عمیق به سنتهای ملی سازگار است. اما این واقعیت که من برخی سنتهای جامعهام را ترجیح میدهم و برای آنها احترام قائلم لزوماً دلیلی برای دشمنی با آنچه که ناآشنا جلوه میکند و متفاوت است، فراهم نمیآورد.
تنها در بدو امر تناقضآمیز به نظر میرسد که ضدبینالمللیگرایی محافظهکار اغلب اوقات با امپریالیسم مرتبط است. اما هرچه بیشتر از چیزهای ناآشنا نفرت داشته باشیم و فکر کنیم که راه و روش ما برتر است، این گرایش در ما بیشتر تقویت میشود که رسالت خود را متمدن کردن دیگران بدانیم آن هم نه به گونهای داوطلبانه که لیبرالها از آن طرفداری میکنند، بلکه از طریق به ارمغان آوردن برکات حکومتی کارآمد برای آنها.
قابل توجه است که در اینجا بار دیگر میبینیم که محافظهکاران دست در دست سوسیالیستها برای مقابله با لیبرالها دادند- نه فقط در انگلستان که در آن «فابینها» ایدهئالیستهای صریحاللهجهای بودند یا در آلمان که سوسیالیسم دولتی و گسترش طلبی استعماری در کنار یکدیگر قرار گرفتند و از حمایت سوسیالیستها نیز برخوردار شدند، بلکه همچنین در ایالات متحده، در دوره ریاست جمهوری تئودور روزولت که شووینیستها و اصلاح طلبان سوسیالیست گردهم آمدند و یک حزب سیاسی تشکیل دادند که تهدید به تسخیر حکومت میکرد تا از آن برای اجرای برنامه پدرمآبانه سزاری خود استفاده کنند؛ به خطری که اینک به نظر میرسد تنها با ظهور احزابی دور شده باشد که برنامههایی از این نوع را به شکل ملایمتر اتخاذ کردهاند.
5 - با این حال، از یک لحاظ به گونهای توجیهپذیر میتوان گفت که لیبرالها موضعی در میانه سوسیالیستها و محافظهکاران دارند: لیبرالها از خردگرایی خام سوسیالیستها که خواستار بازسازی کلیه نهادهای اجتماعی براساس الگوی تجویز شده توسط خرد فردیشان هستند به همان اندازه فاصله دارند که با آن نوع عرفانگرایی که محافظهکاران اغلب اوقات بدان توسل میجویند.
آنچه وجه اشتراک موضع لیبرالی با محافظهکاری توصیف شد، عدم اعتماد به خرد است تا جایی که لیبرالها براین امر وقوف دارند که ما همه پاسخها را نمیدانیم و مطمئن نیستند که پاسخهایی که در آستین دارند مطمئناً صحیح هستند و یا حتی اینکه ما میتوانیم کلیه پاسخها را پیدا کنیم. لیبرالها همچنین نسبت به استمداد از هر نهاد یا عادت و رسم غیرعقلانی که ارزش خود را به اثبات رسانده باشند، بیاعتنا نیستند.
لیبرالها از محافظهکاران به لحاظ تمایل خود به مواجهه با این جهل و پذیرش اینکه چقدر ما کم میدانیم بیآنکه هنگام نقص خرد به نیروهای مافوق طبیعی توسل جویند، متمایز میگردند. باید پذیرفت که از بعضی لحاظ لیبرالها اساساً دچار شکاکیت هستند اما به نظر میرسد تا حدود زیادی به دیگران اجازه میدهند که از هر طریق که مایلاند شاد باشند و از تساهلی برخوردارند که ویژگی بنیادی لیبرالیسم به حساب میآید.
دلیلی وجود ندارد که این نیاز به معنای فقدان اعتقادات مذهبی از جانب لیبرالها باشد. برخلاف خردگرایی انقلاب فرانسه، لیبرالیسم راستین هیچگونه ستیزی با مذهب ندارد و من ضد مذهبگرایی مبارزهجویانه و اساساً غیرلیبرال منشانهای را که محرک لیبرالیسم قاره در قرن 19 بود تقبیح میکنم. اینکه ضدمذهبی بودن جزء اساسی لیبرالیسم به شمار نمیرود توسط اسلاف انگلیسی لیبرالها یعنی ویگهای قدیمی به خوبی نشان داده شد؛ گروهی که اعتقادات مذهبی خاصی داشتند.
اما آنچه در اینجا لیبرالها را از محافظهکاران متمایز میسازد، این است که لیبرالها هرچقدر دارای اعتقادات مذهبی عمیقی باشند، هرگز خود را محق نمیدانند که این اعتقادات را بردیگران تحمیل کنند. از دیدگاه آنان حوزههای روحانی و دنیوی از یکدیگر متفاوتند و نباید در هم آمیخته شوند.
6 - آنچه گفتم باید کفایت کرده باشد که چرا خود را محافظهکار نمیدانم. با این حال، بسیاری از افراد چنین احساس خواهند کرد که موضعی که در اینجا توصیف شده به زحمت آن چیزی بوده که آن را لیبرال فرض میکردهاند. بنابراین، باید اکنون با این پرسش مواجه گردم که آیا این نام امروزه مناسب برای حزب آزادی است یا خیر.
قبلاً خاطر نشان ساختم که گرچه در تمام عمر خود را لیبرال خواندهام، اخیراً در این خصوص دچار شبهههایی شدهام، نه فقط به دلیل اینکه در ایالات متحده این اصطلاح دائماً سبب ایجاد سوءتفاهماتی میشود، بلکه همچنین به این علت که بیش از پیش از شکاف بسیار بزرگی آگاه شدهام که بین موضع من و لیبرالیسم قارهای فردگرا و یا حتی لیبرالیسم انگلیسی فایدهگرایان وجود دارد.
اگر لیبرالیسم هنوز آن معنایی را داشت که یک مورخ انگلیسی از آن اراده میکرد به گونهای که در سال 1827 انقلاب 1688 را پیروزی آن اصولی اعلام کرد که به زبان امروزی لیبرالی خوانده میشوند و یا اگر بتوان هنوز مانند لرد آکتون از برک، ماکیاولی و گلادستون به عنوان سه لیبرال بزرگ یاد کرد و یا اگر هنوز بتوان همانندهارولد لسکی، توکویل و لرد آکتون را اصیلترین لیبرالهای قرن 19 نام نهاد، درواقع باید افتخار کنم که خود را لیبرال بنامم.
اما به همان اندازه که من مایلم لیبرالیسم آنان را لیبرالیسم راستین بخوانم، باید اذعان کنم که اکثریت لیبرالهای قارهای اعتقاداتی دارند که این افراد شدیداً با آنها مخالف بودند و بیشتر تمایل دارند یک الگوی عقلانی از پیش تدوین شده را بر جهان تحمیل کنند تا اینکه فرصتهایی برای رشد آزاد فراهم سازند. همین امر در مورد لیبرالیسم در انگلستان دست کم از زمان لوید جرج به بعد عمدتاً مصداق دارد.
پس ضروری است اذعان کنم که آنچه را «لیبرالیسم» نامیدهام با جنبشهای سیاسی که امروزه خود را با این نام مطرح میسازند، چندان ارتباطی ندارد. همچنین در این نیز جای سئوال وجود دارد که آیا تداعیهای تاریخی که این نام حامل آنهاست میتواند به موفقیت یک جنبش منجر گردد یا خیر. اینکه آیا در این شرایط باید اختلاف نظر وجود داشته باشد،
خود من چنین احساس میکنم که کاربرد این اصطلاح بدون توصیفات مفصل، ابهامات زیادی ایجاد میکند. در ایالات متحده که در آن کاربرد اصطلاح «لیبرال» در مفهومی که من در اینجا به کار بردم تقریباً غیرممکن گردیده است، اصطلاح «آزادگرا» رواج یافته است.
این ممکن است پاسخ برای مسئله باشد. اما از دیدگاه من بسیار غیرجذاب است. به اعتقاد من این بیشتر اصطلاحی ابداعی و نوعی جایگزین است. آنچه مورد نظر من است واژهای است که بیانگر زندگی باشد و از رشد آزاد و تکامل خودجوش هواداری کند.
7 - با اینحال، باید به یادداشت که هنگامی که آرمانهایی که سعی در توصیف مجدد آنها کردم شروع به گسترش در جهان غرب کردند، حزبی که نمایندگی آنها را برعهده داشت، عموماً دارای یک نام شناخته شده بود. این آرمانهای ویگهای انگلیسی بود که الهامبخش جنبش لیبرال در سراسر اروپا گردید و مفاهیمی را پدید آورد که مستعمرهنشینان آمریکایی آنها را با خود به خاک آمریکا بردند و راهنمای آنها در مبارزه برای استقلال شد.
درواقع، تا آن هنگام که خصوصیات این سنت به واسطه انقلاب فرانسه دچار تغییر شد و مایههایی از دموکراسی توتالیتر و گرایشهای سوسیالیستی به خود گرفت، «ویگ» نامی بود که حزب آزادی عموماً با آن شناخته میشد. این نام در کشور زادگاه خود به خاموشی گرائید. تا حدودی به این دلیل که در یک مقطع، اصولی که به آنها اعتقاد داشتند، دیگر وجه ممیز یک حزب خاص نبود و تا حدودی نیز افرادی که به این نام شناخته میشدند، به آن اصول پایبند باقی نماندند.
احزاب «ویگ» قرن 19، هم در بریتانیا و هم در ایالات متحده این نام را بیاعتبار ساختند. اما همچنان این امر حقیقت دارد که اگر لیبرالیسم تنها پس از آنکه جنبش آزادی خردگرایی خام و مبارزهجو انقلاب فرانسه را جذب خود بسازد جای ویگیسم را بگیرد و وظیفه ما عمدتاً رهاساختن این سنت از خردگرایی افراطی، ملیگرایی و سوسیالیسم باشد، ویگیسم به لحاظ تاریخی نام صحیحی برای عقایدی است که من بدانها اعتقاد دارم.
هرچه بیشتر درباره سیر تکامل عقاید یادبگیرم، بیشتر از این امر آگاه خواهم شد که من صرفاً یک ویگ قدیمی هستم. البته خود را یک ویگ قدیمی دانستن به این معنا نیست که بخواهم به همان نقطهای برگردم که در پایان قرن 17 در آن قرار داشتیم.
درواقع، این همان دکترینی است که مبنای سنت مشترک کشورهای آنگلوساکسون را شکل میدهد. این دکترینی است که لیبرالیسم قارهای چیزهای ارزشمندی از آن به وام گرفته است. این دکترینی است که نظام حکومتی آمریکا براساس آن شکل گرفته است.
8 - میتوان این پرسش را مطرح کرد که آیا نام واقعاً تا این اندازه اهمیت دارد. در کشوری مانند ایالات متحده که از نهادهای آزاد برخوردار است، دفاع از نهادهای موجود به منزله دفاع از آزادی است و در صورتی که مدافعان آزادی خود را محافظهکار بخوانند، این امر ممکن است چندان تفاوتی ایجاد نکند، گرچه حتی در این کشور نیز مرتبط دانسته شدن با محافظهکاران دردسر آفرین است.
حتی در مواقعی که افراد نوعی ترتیبات را میپذیرند، باید از آنان پرسید که آیا این ترتیبات را به این دلیل میپذیرند که وجود دارند و یا به این علت که به خودی خود مطلوب هستند. نباید اجازه داد که مقاومت در برابر موج جمعگرایی این واقعیت را محو کند که اعتماد به آزادی اصولی مبتنی بر نگرش پیشرو است و نه داشتن نوعی نوستالژی در ارتباط با گذشته و یا تحسین رومانتیک آنچه قبلاً وجود داشته است.
با اینحال، نیاز به تمایز کاملاً ضروری است، به ویژه این امر در بسیاری از بخشهای اروپا مصداق دارد یعنی جایی که محافظهکاران بخش اعظم شعارهای جمعگرایی را پذیرفتهاند-شعارهایی که مدتهاست تعیین کننده سیاستها بودهاند و بسیاری از نهادها به صورت امری طبیعی پذیرفته شدهاند و برای احزاب محافظهکاری که آنها را ایجاد کردهاند مایه افتخار به شمار میروند.
در اینجا معتقدان به آزادی با محافظهکاران اختلاف پیدا میکنند و موضعی رادیکال در پیش میگیرند که تعصبات مردمپسندانه، مواضع جزمی و مزایای موجود را هدف قرار میدهند.
در جهانی که نیاز اصلی بار دیگر همانند ابتدای قرن 19 آزادسازی فرآیند رشد خودجوش از موانعی است که دیوانگی انسانی پدید آورنده آنها بوده، سیاستمداران باید در جستوجوی اقناع و جلب هدایت افراد پیشرو باشند یعنی کسانی که گرچه آنان ممکن است اینک خواستار تغییر درجهات نادرست باشند، دست کم تمایل به بررسی نقادانه چیزهای موجود و تغییر آنها در صورت ضرورت دارند.
امیدوارم خوانندگان را با سخنان گهگاهی خود درباره «حزب» گمراه نکرده باشم، وقتی از حزب سخن به میان میآورم مراد گروهی از افراد است که از مجموعهای از اصول فکری و اخلاقی دفاع میکنند. باید توجه داشت که وظیفه فیلسوف سیاسی تنها تأثیرگذاری بر افکار عمومی است و نه سازماندهی مردم برای عمل.
انجام این کار به طور موثر تنها در صورتی ممکن است که فیلسوف سیاسی با آنچه که اینک به لحاظ سیاسی امکانپذیر است سروکار نداشته باشد، بلکه به طور منسجم از اصول کلی دفاع کند. در این مفهوم، جای شک وجود دارد که چیزی به نام فلسفه سیاسی محافظهکار وجود داشته باشد.
محافظهکاری ممکن است یک اصل عملی مفید باشد، اما اصول راهنمایی در اختیار ما قرار نمیدهد که بتواند بر تحولات دامنهدار تأثیر بگذارند
منبع:
www.lewrockwell.com